درباره وبلاگ


دور باش اما نزدیک ! من از نزدیک بودنهای دور میترسم!
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 148
بازدید ماه : 227
بازدید کل : 112882
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1



.

.

.

كد موسيقي براي وبلاگ

دوستــــــــ خوبـــــــــ




 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛

آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

 



پنج شنبه 29 دی 1398برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازم خداجونم شکرت.می پرستمت معبود من

 

 

رفیق شفیقم بودی و هستی و می مانی 

 

 

به توکل نام اعظمت خوبه همیشه دارمت 

 

 

خوبه که تو کنارمی رفیق روزگارمی 

 

 

تو که هنوزم با منی تو نیم روزم با منی 

 

 

هرجا که باشم هستی و ازت جدا شم هستی 

 

 

همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار 

 

 

بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار 

 

 

شادی لحظه های من تو با منی خدای من 

 

 

بغض صدامو میشناسی دست دعامو میشناسی 

 

 

فقط تویی تو خلوتم منتظر اجابتم 

 

 

همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار 

 

 

بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار

 


 



جمعه 4 آذر 1398برچسب:, :: 15:45 ::  نويسنده : محمد

 

 

چه بسیار شود که چیزی را شما ناگوار شمارید

 

ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن بوده,

 

و چه بسیار چیزی را که دوست دارید

 

و درواقع شر و فساد شما در آن است,

 

و خدا به مصالح امور داناست

 

 

و شما نادانید.

  «٢١۶ بقره»



دو شنبه 30 آبان 1398برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : محمد

 

 

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

 

 

                                                                                                                 دکتر شریعتی

 



جمعه 27 آبان 1398برچسب:, :: 20:42 ::  نويسنده : محمد

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد

جنازه‌ام چو ببيني مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاري مگو وداع وداع

که گور پرده جمعيت جنان باشد

فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

کدام دانه فرورفت در زمين که نرست

چرا به دانه انسانت اين گمان باشد

 

 



چهار شنبه 25 آبان 1398برچسب:, :: 14:50 ::  نويسنده : محمد

وَاتَّقُواْ يَوْمًا لاَّ تَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئًا وَلاَ يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ تَنفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ هُمْ يُنصَرُونَ ﴿۱۲۳

و بترسيد از روزى كه هيچ كس چيزى [از عذاب خدا] را از كسى دفع نمى‏كند و نه بدل و بلاگردانى از وى پذيرفته شود و نه او را ميانجيگرى سودمند افتد و نه يارى شوند (۱۲۳)



دو شنبه 23 آبان 1398برچسب:, :: 23:7 ::  نويسنده : محمد

 

 

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

 

 

 

Interview with god

 

 

گفتگو با خدا

 

 

I dreamed I had an Interview with god

 

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

 

 

So you would like to Interview me? "God asked."

 

 

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

 

 

If you have the time "I said"

 

 

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

 

 

God smiled

 

 

خدا لبخند زد

 

 

My time is eternity

 

 

وقت من ابدی است .

 

 

What questions do you have in mind for me?

 

 

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

 

 

What surprises you most about humankind?

 

 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

 

 

Go answered ….

 

 

خدا پاسخ داد ...

 

 

That they get bored with childhood.

 

 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

 

 

They rush to grow up and then long to be children again.

 

 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

 

 

That they lose their health to make money

 

 

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

 

 

And then lose their money to restore their health.

 

 

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

 

 

By thinking anxiously about the future. That

 

 

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

 

 

They forget the present.

 

 

زمان حال فراموش شان می شود .

 

 

Such that they live in neither the present nor the future.

 

 

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

 

 

That they live as if they will never die.

 

 

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

 

 

And die as if they had never lived.

 

 

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

 

 

God's hand took mine and we were silent for a while.

 

 

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

 

 

And then I asked …

 

 

بعد پرسیدم ...

 

 

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

 

 

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

 

 

God replied with a smile.

 

 

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

 

 

To learn they cannot make anyone love them.

 

 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

 

 

What they can do is let themselves be loved.

 

 

اما می توان محبوب دیگران شد .

 

 

learn that it is not good to compare themselves to others.

 

 

یاد بگیرند که خوب نیست خود

سه شنبه 26 مهر 1385برچسب:, :: 8:48 ::  نويسنده : محمد

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره

چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد

چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره

چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم

چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم

چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه
چقدر خنده داره
که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم

چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم

چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم

چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن

چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم

خنده داره، اینطور نیست؟

دارید فکر می‌کنید؟

این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی ست

آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره

 



دو شنبه 25 مهر 1385برچسب:, :: 9:59 ::  نويسنده : محمد

صفحه قبل 1 صفحه بعد