آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
دوستــــــــ خوبـــــــــ پنج شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : محمد
ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟ آفتابی ست هوا ٬ یا گرفته ست هنوز ؟ من درین گوشه که از دنیا بیرون ست ٬ آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک ست که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کور سویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست نفسم میگیرد که هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجا ست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه ی چشمی هم بر فراموشی این دخمه نیانداخته است اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من که چنین خون آلود هر دم از دیده فرو میریزد ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار ٬ با عزای دل ما می آید ؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟ اینچنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ارغوان پنجه ی خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس کی برین دره غم می گذرند ؟ ارغوان خوشه ی خون بامدادان که کبوترها بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر به تماشا گه پرواز ببر آه بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند ارغوان بیرق گلگون بهار تو بر افراشته باش شعر خون بار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش تو بخوان نغمه نا خوانده ی من ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده من ...... یک شنبه 16 اسفند 1398برچسب:, :: 22:29 :: نويسنده : محمد
رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن... گنج بودن و در ویرانه ها مجهول ماندن... رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن... علم بودن و عالم نیافتن... زیبا بودن و نادیده ماندن... فریاد بودن و ناشنیده ماندن... نور بودن و روشن نکردن... آتش بودن و گرم نساختن... عشق بودن و دلی نیافتن... روح بودن و کالبدی نبودن... چشمه بودن و تشنه ای ندیدن... پيام بودن و پيامبر بودن وكسي را نداشتن... مثنوي بودن و خواننده اي را نديدن... چنگ بودن و پنجه ي نوازنده اي نبودن... چه بگويم؟ خدا بودن و انسان نداشتن... دكتر علي شريعتي
خسته شکسته و
من هستم از این فریاد لببسته در درههای سکوت من میدانم جنبشِ شاخهیی در خاموشی نشستهام شاملو.
پنج شنبه 13 بهمن 1398برچسب:, :: 9:13 :: نويسنده : محمد
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. پنج شنبه 29 دی 1398برچسب:, :: 10:20 :: نويسنده : محمد
بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود تکلیفِ رنگ موهات من و تو بارها در زدی به اتاق آمدیم بعد پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم: شاعر:گروس عبدالملکیان دو شنبه 26 دی 1398برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : محمد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور مرگ من روزی فرا خواهد رسید دیدگانم همچو دالانهای تار می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر خاک می خواند مرا هر دم به خویش بعد من ناگه به یکسو می روند در اتاق کوچکم پا می نهد میرهم از خویش و میمانم ز خویش میشتابند از پی هم بیشکیب لیک دیگر پیکر سرد مرا بعدها نام مرا باران و باد فروغ فرخزاد پنج شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : محمد
خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:.... شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
پنج شنبه 8 دی 1398برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : محمد
دیریاست از خود، از خدا ، از خلق دورم با اینهمه در عین بیتابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم هر سوی سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم بادا بیفتد سایهی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری از عبورم از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم خط میخورد در دفتر ایام، نامم فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم در حسرت پرواز با مرغابیانم چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم آخر دلم با سربلندی میگذارد سنگ تمام عشق را بر خاک گورم “قیصر امین پور “
یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : محمد
نه هست های ما مثل همیشه آخر حرفم وقتی تو نیستی قیصر امین پور یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : محمد
یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : محمد
از اوّل زندگي ام اسمت و فرياد مي زنم یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : محمد
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه حسین پناهی
برگرفته از سایتhoseinpanahi.com شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : محمد
دل دمادم نينوايي مي شود
برگرفته از سایتwww.masjedbeheshti.ir شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : محمد
چشمانم را به روی عسل چشمانت می بندم خیالم در انتظار آمدنت خیس شود بهتر از آنست که چشمانم را باز کنم و خشکسالی نیامدنت را در پژمردن نرگس ها ببینم این روز ها که می گذرد بیشتر به نبودن هایت فکر می کنم بس که نبوده ای یاد و خیال بودنت هم در پس کوچه های ذهنم پنهان می شوند این روز ها که می گذرد دست هایم را برای خودم در جیب هایم نگه می دارم خجالت کشیدم بس که در هوا به انتظار دست هایت نگاهشان داشتم دلگیر نشو تو هنوز هم پر رنگ ترین تصویر روز های منی هنوز هم لبخندت اجازه ی زندگیست اما می ترسم این روزها انقدر دوری که این تصویر پر رنگ کم کم محو می شود آنقدر لبخندت بعید است که هوا را با شک به ریه هایم می کشم ساده گویم این روز ها که می گذرد در خیالم جای خالیت نقش می بندد
شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : محمد
بازم خداجونم شکرت.می پرستمت معبود من
رفیق شفیقم بودی و هستی و می مانی
به توکل نام اعظمت خوبه همیشه دارمت
خوبه که تو کنارمی رفیق روزگارمی
تو که هنوزم با منی تو نیم روزم با منی
هرجا که باشم هستی و ازت جدا شم هستی
همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار
بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار
شادی لحظه های من تو با منی خدای من
بغض صدامو میشناسی دست دعامو میشناسی
فقط تویی تو خلوتم منتظر اجابتم
همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار
بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار
جمعه 4 آذر 1398برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : محمد
در سمتِ توام دلم باران دستم باران دهانم باران چشمم باران روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم هر اذانی که می وزد پنجره ها باز می شود یاد تو کوران می کند هر اسمِ تو را که صدا می زنم ماه در دهانم هزار تکه می شود کاش من همه بودم با همه دهانها تو را صدا میزدم کفش های ماه را به پا کرده ام دوباره عازمِ توام تا بوی زلف یار در آبادی من است هر لب که خنده ای کند از شادی من است زندگی با توست زندگی همین حالاست جمعه 4 آذر 1398برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : محمد
دو شنبه 30 آبان 1398برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : محمد
خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
دکتر شریعتی
جمعه 27 آبان 1398برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : محمد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد جنازهام چو ببيني مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپاري مگو وداع وداع که گور پرده جمعيت جنان باشد فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد کدام دانه فرورفت در زمين که نرست چرا به دانه انسانت اين گمان باشد
چهار شنبه 25 آبان 1398برچسب:, :: 14:50 :: نويسنده : محمد
وَاتَّقُواْ يَوْمًا لاَّ تَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئًا وَلاَ يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ تَنفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ هُمْ يُنصَرُونَ ﴿۱۲۳﴾ و بترسيد از روزى كه هيچ كس چيزى [از عذاب خدا] را از كسى دفع نمىكند و نه بدل و بلاگردانى از وى پذيرفته شود و نه او را ميانجيگرى سودمند افتد و نه يارى شوند (۱۲۳) دو شنبه 23 آبان 1398برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : محمد
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم-که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند دو شنبه 9 آبان 1385برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : محمد
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
Interview with god
گفتگو با خدا
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است .
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Go answered ….
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God's hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
And then I asked …
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
learn that it is not good to compare themselves to others.
سه شنبه 26 مهر 1385برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : محمد
چقدر خنده داره
دو شنبه 25 مهر 1385برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : محمد
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر من گرفتم تو نگیر شعر منصوب به: ایرج میرزا
سه شنبه 19 مهر 1386برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : محمد
گاهـــــی می خواهم انســــــــــان نباشم . . .گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم! امـــــا دلــــــــــی را دفــــــــــن نکــــــــــنم !.!.!گـــــرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بـــــدَرم . . .اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس !کـــــلاغـــــی باشم که قـــــار قـــــار کنم . . .پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم..
سه شنبه 19 مهر 1398برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : محمد
چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از
قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد
در مشخصات تولید محصول نوشته بود
سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰ قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.
هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند
نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم
برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید
خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم
امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد !
یک شنبه 17 مهر 1386برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : محمد
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است
یک شنبه 17 مهر 1386برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : محمد
شنبه 16 مهر 1386برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : محمد
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من
من خودم هستم و تنهایی و يك حس غريب
كه به صد عشق و هوس مي ارزد
من نه عاشق هستم
نه دلداده به گيسوي بلند و نه آلوده به افكار پليد
من به دنبال نگاهي هستم
كه مرا از پس ديوانگي ام مي فهمد
ادامه مطلب ...
غزل سعدی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
تضمین از شهریار
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی»
سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی»
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
سه شنبه 12 مهر 1386برچسب:, :: 8:8 :: نويسنده : محمد
8 صبح: تو رخت خواب…..
شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : محمد
باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد پس تغلب نکنین چون جواب سوالا پایین صفحه هست اینو گفتم که بودو بودو نری اول جوابارو ببینی پس جوابارو اگه حالشو داشتی تو یه کاغذ بنویس بعد با پایین مقایسه کن 1- بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟ 2 _ اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد وبگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟ 3_ من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟ 4_عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟ 5_مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟ 6_اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟ 7_فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟ 8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟ 9_حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟ 10- اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟
ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش 7تا دانش اموز دبستان 6 تا دانش اموز دبیرستان 5 تا دانشجو 2-3 استاد دانشگاه 1 مدیران ارشد خوب فکر میکنین سوالا خیلی آسون بوده و همرو جواب دادین باید عرض کنم که اینجوریام که فکر میکردین نیس با هم جواب سوالارو میبینیم
پاسخ تست ها 1- تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند!!! 2- یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1 و 30 و بعدی را در ساعت 2 می خورید) ! 3- ساعت کوکی نمیتواند شب و روز را تشخیص دهد پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ میزند که ساعت 9 شب است!!! 4- حاصل 70 است ( تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است)! 5- او 9 گوسفند خواهد داشت! 6- کبریت!!! 7- سفید چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در نوک قطب شمال باشد ! 8- همان2 سیب! 9- هیچی( حضرت نوح بود نه حضرت موسی)!!! 10- خب خودتونید دیگه( نام خودتان)!
شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : محمد
حسابدار : کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.
شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:10 :: نويسنده : محمد
سوییس سنگاپور فروش آدامس غیر قانونی است کانادا دانمارک فرانسه کامبوج آلمان استرالیا
دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : محمد
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند
.. نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... که از خاک گلویم سوتکی سازد ... گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش ... تا که پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...
کسی را دوست میدارم..
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
انسانها
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
3 آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
چند تا عکس در ادامه مطالب
ادامه مطلب ...
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 8:5 :: نويسنده : محمد
شنبه 23 بهمن 1386برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : محمد
|