درباره وبلاگ


دور باش اما نزدیک ! من از نزدیک بودنهای دور میترسم!
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 104
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 112838
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1



.

.

.

كد موسيقي براي وبلاگ

دوستــــــــ خوبـــــــــ






یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:, :: 8:25 ::  نويسنده : محمد

 ????????????????????????????????????????????؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پنج شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 11:50 ::  نويسنده : محمد

 ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

                                               ارغوان

                                                       شاخه ی هم خون جدا مانده من ......



یک شنبه 16 اسفند 1398برچسب:, :: 22:29 ::  نويسنده : محمد

 رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن...

گنج بودن و در ویرانه ها مجهول ماندن...

رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن...

علم بودن و عالم نیافتن...

زیبا بودن و نادیده ماندن...

فریاد بودن و ناشنیده ماندن...

نور بودن و روشن نکردن...

آتش بودن و گرم نساختن...

عشق بودن و دلی نیافتن...

روح بودن و کالبدی نبودن...

چشمه بودن و تشنه ای ندیدن...

پيام بودن و پيامبر بودن وكسي را نداشتن...

مثنوي بودن و خواننده اي را نديدن...

چنگ بودن و پنجه ي نوازنده اي نبودن...

چه بگويم؟ خدا بودن و انسان نداشتن...

                                                                         دكتر علي شريعتي

 

 



سه شنبه 15 اسفند 1398برچسب:خدا,خدا بودن,انسان نداشتن, :: 11:0 ::  نويسنده : محمد

 خسته

        شکسته و
                     دل‌بسته

 

من هستم
من هستم
من هستم 

از این فریاد
             تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

 لب‌بسته در دره‌های سکوت
                                   سرگردانم.

 

من میدانم
من میدانم
من میدانم

 جنبشِ شاخه‌یی
 از جنگلی خبر می‌دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پابرجای هزاران جار خاموش،
 

در خاموشی نشسته‌ام
          خسته‌ام
          درهم‌شکسته‌ام
          من
          دل‌بسته‌ام.

 

 

                                                                                                           شاملو.

 



پنج شنبه 13 بهمن 1398برچسب:, :: 9:13 ::  نويسنده : محمد

 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛

آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

 



پنج شنبه 29 دی 1398برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : محمد

بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی

تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود

من و تو بارها
زمان را
در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت

در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود

بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی

پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است

 شاعر:گروس عبدالملکیان                                                                                      



دو شنبه 26 دی 1398برچسب:, :: 11:23 ::  نويسنده : محمد

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌ای ز امروزها‌، دیروزها

دیدگانم همچو دالان‌های تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم دست‌هایم فارغ از افسون شعر
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک‌سو می روند
پرده‌های تیرهٔ دنیای من
چشم‌های ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه‌ای
در بر آیینه می‌ماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانه‌ای

می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می‌شود

می‌شتابند از پی هم بی‌شکیب
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها
چشم تو در 
انتظار نامه ای
خیره می‌ماند به چشم راه‌ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می‌فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی‌تو دور از ضربه‌های 
قلب تو
قلب من می‌پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ

فروغ فرخزاد

 



پنج شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 9:40 ::  نويسنده : محمد

    خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید.  دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:....

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

 

 

 

 

 



پنج شنبه 8 دی 1398برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : محمد


 

دیری‌است از خود، از خدا ، از خلق دورم

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
                                                                          

                                                                            “قیصر امین پور “

 



یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : محمد


 وقتی تو نیستی

نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم 
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست  
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مباداست

                                                                                  قیصر امین پور               

 



یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : محمد

 

ميزي براي کار
کاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ
این بود زندگی....


                               

                                      حسین پناهی

برگرفته از سایتhoseinpanahi.com



یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : محمد

از اوّل زندگي ام اسمت و فرياد مي زنم
وقتي محرم مي رسه گريه كنان داد مي زنم
از اوّل زندگي ام عشق تو حاصلم شده
روضه ي دشت كربلا بدجوري قاتلم شده
وقتي مي بينم زائرا دارند مي رند به كربلا
يه آه سردي مي كشم فقط مي گم من چي خدا
آقا مي شه يه روز منم تو رو زيارت بكنم
كنار قبر شش گوشه است عرض ارادت بكنم
پشت ضريح با صفات چشمام و زندوني كنم
ميون صحن و حرمت قلبم و قربوني كنم



یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 10:52 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه ک
ه
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا

هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!

اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوده
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه

اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم

                                                                                                                           حسین پناهی 

 

برگرفته از سایتhoseinpanahi.com                                                                                                                                                                                          



شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 15:36 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 دل دمادم نينوايي مي شود
بار ديگر كربلايي مي شود
موسم ماه محرم مي رسد
دل به يكباره هوايي مي شود
مي زند دم از حسينِ فاطمه
نغمه ي دل آشنايي مي شود
دست ها سوي ضريحش مي رود
عازم كوي گدايي مي شود
بزم ماتم با صداي نام او
بزم اشكِ با صفايي مي شود
محفل اشك و عزاي عاشقان
شامل لطف خدايي مي شود
اشك ماتم بر عليِ اكبرش
درد عالم را دوايي مي شود
از مرام ساقيِ لب تشنگان
خوي ما هم با وفايي مي شود
در عزاي اصغرِ شش ماهه اش
سينه ها مهد نوايي مي شود
با دل شيداي زينب خواهرش
دل حريم كبريايي مي شود
نالم از ديدار زينب با حسين
آن زماني كه جدايي مي شود
جان بسوزد بر رقيه دخترش
در عزايش دل فدايي مي شود
در ميان مجمع ذكرِ حسين
بر دلِ تنگم ندايي مي شود
روح آلوده به عصيان بي دريغ
گفت بر من هم دعائي مي شود؟

 

                                                                                                 برگرفته از سایتwww.masjedbeheshti.ir



شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

 چشمانم را به روی عسل چشمانت می بندم

خیالم در انتظار آمدنت خیس شود

بهتر از آنست که چشمانم را باز کنم و

خشکسالی نیامدنت را در پژمردن نرگس ها ببینم

این روز ها که می گذرد

بیشتر به نبودن هایت فکر می کنم

بس که نبوده ای

یاد و خیال بودنت هم در پس کوچه های ذهنم پنهان می شوند

این روز ها که می گذرد

دست هایم را برای خودم در جیب هایم نگه می دارم

خجالت کشیدم

بس که در هوا به انتظار دست هایت نگاهشان داشتم

دلگیر نشو

تو هنوز هم پر رنگ ترین تصویر روز های منی

هنوز هم لبخندت اجازه ی زندگیست

اما می ترسم

این روزها انقدر دوری

که این تصویر پر رنگ کم کم محو می شود

آنقدر لبخندت بعید است

که هوا را با شک به ریه هایم می کشم

ساده گویم 

               این روز ها که می گذرد

  در خیالم جای خالیت نقش می بندد

 

 


 



شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازم خداجونم شکرت.می پرستمت معبود من

 

 

رفیق شفیقم بودی و هستی و می مانی 

 

 

به توکل نام اعظمت خوبه همیشه دارمت 

 

 

خوبه که تو کنارمی رفیق روزگارمی 

 

 

تو که هنوزم با منی تو نیم روزم با منی 

 

 

هرجا که باشم هستی و ازت جدا شم هستی 

 

 

همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار 

 

 

بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار 

 

 

شادی لحظه های من تو با منی خدای من 

 

 

بغض صدامو میشناسی دست دعامو میشناسی 

 

 

فقط تویی تو خلوتم منتظر اجابتم 

 

 

همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار 

 

 

بدون تو نمیتونم راهو ببینم خدا منو تنها نذار

 


 



جمعه 4 آذر 1398برچسب:, :: 15:45 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

در سمتِ توام

دلم باران

دستم باران

دهانم باران

چشمم باران

روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم

هر اذانی که می وزد

پنجره ها باز می شود

یاد تو کوران می کند

هر اسمِ تو را که صدا می زنم

ماه در دهانم هزار تکه می شود

کاش من همه بودم

با همه دهانها تو را صدا میزدم

کفش های ماه را به پا کرده ام

دوباره عازمِ توام                             

تا بوی زلف یار در آبادی من است

هر لب که خنده ای کند از شادی من است

زندگی با توست

زندگی همین حالاست



جمعه 4 آذر 1398برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : محمد

 

 

چه بسیار شود که چیزی را شما ناگوار شمارید

 

ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن بوده,

 

و چه بسیار چیزی را که دوست دارید

 

و درواقع شر و فساد شما در آن است,

 

و خدا به مصالح امور داناست

 

 

و شما نادانید.

  «٢١۶ بقره»



دو شنبه 30 آبان 1398برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : محمد

 

 

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

 

 

                                                                                                                 دکتر شریعتی

 



جمعه 27 آبان 1398برچسب:, :: 20:42 ::  نويسنده : محمد

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد

جنازه‌ام چو ببيني مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاري مگو وداع وداع

که گور پرده جمعيت جنان باشد

فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

کدام دانه فرورفت در زمين که نرست

چرا به دانه انسانت اين گمان باشد

 

 



چهار شنبه 25 آبان 1398برچسب:, :: 14:50 ::  نويسنده : محمد

وَاتَّقُواْ يَوْمًا لاَّ تَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئًا وَلاَ يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ تَنفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ هُمْ يُنصَرُونَ ﴿۱۲۳

و بترسيد از روزى كه هيچ كس چيزى [از عذاب خدا] را از كسى دفع نمى‏كند و نه بدل و بلاگردانى از وى پذيرفته شود و نه او را ميانجيگرى سودمند افتد و نه يارى شوند (۱۲۳)



دو شنبه 23 آبان 1398برچسب:, :: 23:7 ::  نويسنده : محمد

 

 

بقیه در ادامه مطالب...



ادامه مطلب ...


جمعه 13 آبان 1398برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : محمد

دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم-که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

 

اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند



دو شنبه 9 آبان 1385برچسب:, :: 23:0 ::  نويسنده : محمد

 

 

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

 

 

 

Interview with god

 

 

گفتگو با خدا

 

 

I dreamed I had an Interview with god

 

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

 

 

So you would like to Interview me? "God asked."

 

 

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

 

 

If you have the time "I said"

 

 

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

 

 

God smiled

 

 

خدا لبخند زد

 

 

My time is eternity

 

 

وقت من ابدی است .

 

 

What questions do you have in mind for me?

 

 

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

 

 

What surprises you most about humankind?

 

 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

 

 

Go answered ….

 

 

خدا پاسخ داد ...

 

 

That they get bored with childhood.

 

 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

 

 

They rush to grow up and then long to be children again.

 

 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

 

 

That they lose their health to make money

 

 

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

 

 

And then lose their money to restore their health.

 

 

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

 

 

By thinking anxiously about the future. That

 

 

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

 

 

They forget the present.

 

 

زمان حال فراموش شان می شود .

 

 

Such that they live in neither the present nor the future.

 

 

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

 

 

That they live as if they will never die.

 

 

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

 

 

And die as if they had never lived.

 

 

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

 

 

God's hand took mine and we were silent for a while.

 

 

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

 

 

And then I asked …

 

 

بعد پرسیدم ...

 

 

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

 

 

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

 

 

God replied with a smile.

 

 

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

 

 

To learn they cannot make anyone love them.

 

 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

 

 

What they can do is let themselves be loved.

 

 

اما می توان محبوب دیگران شد .

 

 

learn that it is not good to compare themselves to others.

 

 

یاد بگیرند که خوب نیست خود

سه شنبه 26 مهر 1385برچسب:, :: 8:48 ::  نويسنده : محمد

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره

چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد

چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره

چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم

چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم

چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه
چقدر خنده داره
که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم

چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم

چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم

چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن

چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم

خنده داره، اینطور نیست؟

دارید فکر می‌کنید؟

این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی ست

آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره

 



دو شنبه 25 مهر 1385برچسب:, :: 9:59 ::  نويسنده : محمد

 

زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر

چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر

بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر

زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر

یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر

بودم آن روز من از طایفه درد کشان
بودم از جمع خوشان

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر

ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
 
مستحق لگدم

چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر

من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
 
خر همسر شده ام

می دهد یونجه به من جای پنیر

من گرفتم تو نگیر

شعر منصوب به: ایرج میرزا

 

 



سه شنبه 19 مهر 1386برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : محمد

گاهـــــی می خواهم انســــــــــان نباشم . . .گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم! امـــــا دلــــــــــی را دفــــــــــن نکــــــــــنم !.!.!گـــــرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بـــــدَرم . . .اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس !کـــــلاغـــــی باشم که قـــــار قـــــار کنم . . .پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم..

 



سه شنبه 19 مهر 1398برچسب:, :: 9:53 ::  نويسنده : محمد

 

 چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از

 

 

قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد

 

 

در مشخصات تولید محصول نوشته بود

 

 

سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰ قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است.

 

 

هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند

 

 

نامه ای همراه آنها بود با این مضمون

 

 

مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم

 

 

برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید

 

 

خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم

 

 

امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد !

 

 

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 17 مهر 1386برچسب:, :: 16:10 ::  نويسنده : محمد

   کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

 

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

 

 

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

 

 

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم  حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

 

 

مردک با حالت منفعل  دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

 

 

بعد کشیش از او پرسید  تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

 

 

مردک گفت من روماتیسم ندارم

 

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است


 



یک شنبه 17 مهر 1386برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : محمد

بقیه عکسها در ادامه مطالب...



ادامه مطلب ...


شنبه 16 مهر 1386برچسب:, :: 16:22 ::  نويسنده : محمد

 

من نه عاشق هستم

 

 

     و نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من

 

 

    من خودم هستم و تنهایی و يك حس غريب 

 

 

             كه به صد عشق و هوس مي ارزد

 

 

 من نه عاشق هستم

 

 

                 نه دلداده به گيسوي بلند و نه آلوده به افكار پليد

 

 

  

 

 

       من به دنبال نگاهي هستم

 

 

 

 

 

    كه مرا از پس ديوانگي ام مي فهمد

 

 

 

 

 

 


 

 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 مهر 1386برچسب:+عکس, :: 8:41 ::  نويسنده : محمد

 

 

 

 

غزل سعدی

 

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابســـتن از آن به که ببندی و نپایی
دوســـتان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفــــتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتــی مرو اندر پی خوبـــان زمانه
ما کجـــــائیم در این بهر تفکر تو کجـــایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهـــل است تحـــمل نکنم بار جـــدایی
حلقــه بر در نتــــوانم زدن از بیم رقیبـــان
این توانـــم که بیــایم ســر کویت بگدایــــی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن وکشتن
تا که همسایه نداند
که تو در خانه ی مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی
پرده بر
دار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی

 

 

 

 

 

 

تضمین از شهریار

 

 

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

 

 

حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی

 

 

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

 

 

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

 

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»

 

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

 

 

وین نداند که من از بهر عشق تو زادم

 

 

نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم

 

 

«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

 

 

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

 

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

 

 

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

 

 

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

 

 

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

 

 

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

 

 

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

 

 

عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

 

 

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

 

 

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

 

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

 

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

 

 

کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

 

 

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

 

 

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

 

 

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

 

 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

 

 

چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

 

 

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

 

 

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

 

 

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

 

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

 

 

همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

 

 

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

 

 

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 

 

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

 

 

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن

 

 

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

 

 

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

 

 

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

 

 

تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی»

 

 

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان

 

 

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

 

 

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

 

 

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

 

 

پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»

 

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

 

 

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

 

 

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند

 

 

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند

 

 

تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی»

 

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

 

 

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

 

 

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

 

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

 

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی



سه شنبه 12 مهر 1386برچسب:, :: 8:8 ::  نويسنده : محمد


 

8 صبح: تو رخت خواب..

9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از مهمونی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده
.

10 صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه (الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!)

11 صبح: از جا میپره سمت دستشویی
………. (اگه نه که باز خوابه)

12 صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه ! ان تا میس کال!
  ان تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا- بهناز - نازی- ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخر یاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله!

میشه یه ساعت دیگه هم خوابید!

1ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره
. بابک جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه

2 ظهر: ماماااااااااااااان
..ناهار

3 ظهر: مامااااان جورابام کو؟

4عصر: مامااااااااااان
.سوییچ؟؟

5 عصر: اولین اتو
(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن)

6 عصر: به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر ?? ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت کنکوریشو خفه میکنه که .. آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته.. (داداش آخه اون که خونه اش ? ساعت با ما فاصله است
.امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر ضون بیچاره کمک و امداد)


7 عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟


(زود خودش میخوره دوتا هم میاره میده به خواهرش و لیدا جون سریع راه میوفته یه ترمز شدید که لیدا جان نیازمند به دستمال کاغذی بابک آقا هم که نقشه اش گرفت دستمال حاوی شماره موبایل رو تقدیم میکنه
.) با یه عالمه شرمندگی لیدا که خشکش زده ترجیح میده با مانتوش پاک کنه

8 غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق
.چه زود دیر می شود.!!!

9 شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند
..

10شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه


12شب: مادر کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت
. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس )

 

 

 


 



شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:20 ::  نويسنده : محمد


باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه به آن جواب درست را بدهید در پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و میزان آی کیو شما را نشان میدهد

پس تغلب نکنین چون جواب سوالا پایین صفحه هست اینو گفتم که بودو بودو نری اول جوابارو ببینی

پس جوابارو اگه حالشو داشتی تو یه کاغذ بنویس بعد با پایین مقایسه کن

1-         بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟

2 _ اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد وبگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟

3_  من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟

4_عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه عددی به دست می آید؟

5_مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟

6_اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را روشن میکنید؟

7_فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟

8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟

9_حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟

10-   اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

 

ارزیابی تست براساس تعداد جوابهای نادرست سطح هوش

7تا دانش اموز دبستان

6 تا دانش اموز دبیرستان

5 تا دانشجو

2-3 استاد دانشگاه

1 مدیران ارشد

خوب فکر میکنین سوالا خیلی آسون بوده و همرو جواب دادین

باید عرض کنم که اینجوریام که فکر میکردین نیس

با هم جواب سوالارو میبینیم

 

پاسخ تست ها

1- تمام ماهها حداقل 29 روز را دارند!!!

2- یک ساعت (شما یک قرص را در ساعت 1 و دیگری را درساعت 1 و 30 و بعدی را در ساعت 2 می خورید) !

3- ساعت کوکی نمیتواند شب و روز را تشخیص دهد پس به اولین ساعت 9 که برسد زنگ میزند که ساعت 9 شب است!!!

4- حاصل 70 است ( تقسیم بر نیم معادل ضرب در 2 است)!

5- او 9 گوسفند خواهد داشت!

6- کبریت!!!

7- سفید چون خانه ای که هر چهار دیوارش رو به سمت جنوب پنجره داشته باشد باید در نوک قطب شمال باشد !

8- همان2 سیب!

9- هیچی( حضرت نوح بود نه حضرت موسی)!!!

10- خب خودتونید دیگه( نام خودتان)!

 

 

 

 


 



شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : محمد

 

حسابدار : کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.


بانکدار : کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.


مشاور : کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.


سیاستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.


اقتصاددان : کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.


روزنامه نگار : کسی است که 50% از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و 50% بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.


ریاضیدان : مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی می گردد که آنجا نیست.


هنرمند مدرن : کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.


فیلسوف : کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.


استاد : کسی است که کاری ندارد ولی حداقل می داند چرا.


روانشناس : کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.


معلم مدرسه : کسی است که عادت کرده فکر کند که بچه ها را دوست دارد.


جامعه شناس : کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند ، او به مردم نگاه می کند.


برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

 

 


 



شنبه 13 فروردين 1386برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : محمد

سوییس
 
نباید لباس را در روز یکشنبه برای خشکاندن، آویزان کرد
 
نباید ماشین تان را در روز یکشنبه بشویید
 
دختران جوان نبایستی با مردان دست دهند

سنگاپور

فروش آدامس غیر قانونی است
 
کشیدن سیگار در تمام مکان های عمومی غیر قانونی است
 
اگر شما به آشغال پاشی برای سه بار مقصر شناخته شوید، بایستی خیابان ها را در روز یکشنبه با یک پیشبند با عنوان: “من آشغال پاش هستم”، پاک کنید

کانادا
درصد از محتوای ایستگاه های رادیویی باید “محتوایی کانادایی” داشته باشند ۳۵
 
شهروندان نبایستی در عموم، بانداژشان را بردارند
 
چرخیدن به راست در هنگام چراغ قرمز در هر زمانی غیر قانونی ست
 
تولید کننده های مارگارین نمی توانند مارگارین شان را به رنگ زرد تولید کنند

دانمارک
 
تلاش برای فرار از زندان، غیر قانونی نیست
 
گزارش نکردن مرگ یک فرد، مجازات ۳٫۵ دلاری دارد

فرانسه
 
بین ساعت های ۸ صبح تا ۸ شب، بایستی ۷۰ درصد موزیک رادیوها، متعلق به هنرمندان فرانسوی باشد
 
گرفتن عکس از افسران پلیس یا وسایل نقلیه پلیس غیر قانونی است. حتی اگر آنها در پس زمینه ی تصویرتان باشند
 
زیرسیگاری، یک اسلحه ی مرگبار فرض می شود

کامبوج
 
تفنگ آبی نباید در جشن های سال نو استفاده شوند

آلمان
 
هر محل کاری بایستی دیدی، هر چند کوچک، به آسمان داشته باشد

استرالیا
کودکان نمی توانند سیگار بخرند اما می توانند آن را مصرف کنند


 

 


 



دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:, :: 12:10 ::  نويسنده : محمد


 

 

 

من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند

 

 

 

 

 

.. نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... که از خاک گلویم سوتکی سازد ... گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش ... تا که پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کسی را دوست میدارم..

 

 

 

 

 

خداوندا

 

 

 

 

 

از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم

 

 

 

 

 

حال که بزرگ شده ام

 

 

 

 

 

و

 

 

 

 

 

کسی را دوست می دارم

 

 

 

 

 

می گویند:

 

 

 

 

 

فراموشش کن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

انسانها

 

 

 

 

 

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

 

 

 

 

 

1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

 

 

 

 

 

عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

 

 

 

 

 

 2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

 

 

 

 

 

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی شخصیت‌اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌اشان یکی است.

 

 

 

 

 

 3 آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند

 

 

 

 

 

آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 

 

 

 

 

 4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چند تا عکس در ادامه مطالب
 

 


 

 



ادامه مطلب ...


سه شنبه 26 بهمن 1386برچسب:گالری عکس, :: 22:41 ::  نويسنده : محمد

   
 
۱- خاله معنای لغوی : خواهر مادر معنای استعاره ای : هر زنی که با مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد . نقش سمبلیک : یک خانم مهربان و دوست داشتنی که خیلی شبیه مادر است و همیشه برای شما آبنبات و لباس می خرد . غذای مورد علاقه : آش کشک. ضرب المثل : خاله را میخواهند برای درز ودوز و گرنه چه خاله چه یوز. خاله ام زائیده، خاله زام هو کشیده. وقت خوردن خاله خواهرزاده رو نمی شناسه. اگه خاله ام ریش داشت، آقا داییم بود . زیر شاخه ها : شوهر خاله: یک مرد مهربان که پیژامه می پوشد و به ادبیات و شکار علاقه مند است. دختر خاله/پسر خاله: همبازی دوران کودکی  که یا در بزرگسالی عاشقش می شوید اما با یکی دیگه ازدواج می کنید یا   باهاش ازدواج می کنید اما عاشق یکی دیگه هستید . مشاغل کاذب : خاله زنک بازی، خاله خانباجی . چهره های معروف : خاله خرسه، خاله سوسکه. داشتن یک خاله ی مجرد در کودکی از جمله نعمات خداوندی است .

 

۲- عمه معنای لغوی : خواهر پدر معنای استعاره ای : هر زنی که با پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد/هر زنی که مادر چشم دیدنش را نداشته باشد . نقش سمبلیک : به عهده گرفتن مسئولیت در موارد ذیل : ۱ – جواب همه ی حرف های بدی که میزنید . مثال :  عمته … ۲ – جواب همه ی محبت هایی که می کنید. مثال: به درد عمه ات می خوره … ۳- توجیه کلیه ی بیقوارگی ها/رفتارهای نامتناسب شما (تنها برای دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتی . ۴ – خیلی چیزهای بدِ دیگه. از ذکر مثال معذوریم … غذای مورد علاقه : شله زرد، سمنو . ضرب المثل : ندارد (تخفیف به دلیل   تعدد در   نقش های سمبلیک ). زیر شاخه ها : شوهر  عمه: یک مرد   پولدار که   سیبیل قیطانی دارد  . پسرعمه/دخترعمه: همبازی دوران کودکی   که در بزرگسالی حالتان را به هم می زنند . چهره های معروف :  عمه لیلا . ترجیع بند : دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست. (شما رو نمی دونم ولی من اینو از عمه ام می شنوم نه از خاله ام !) داشتن یک عمه که در توصیفات فوق صدق نکند جزو خوش شانسی های زندگی است.

 

 

۳– دایی معنای لغوی : برادر مادر معنای استعاره ای : هر   مردی که با   مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد/هر مردی که پتانسیل کتک خوردن توسط پدر را داشته باشد . نقش سمبلیک : یکی از معدود مردانی که   هر چند به سیاست علاقه مند است اما حس گرمی به شما می دهد، همیشه حرفهایتان را می فهمد و می شود پیشش گریه کرد . غذای مورد علاقه: فسنجون . ضرب المثل : عروس را که مادرش تعریف کنه، برای آقا داییش خوبه. اگه خاله ام ریش داشت آقا داییم بود . زیر شاخه ها :   زن دایی: یک زن چاق و شاد که خیلی کدبانو است و جلوی مادر قپی می آید .  پسردایی/دختردایی: همبازی دوران کودکی   که در بزرگسالی   مثل یک همرزم ساپورتتان   می کنند . چهره های معروف :  علی دایی، دایی جان ناپلئون . ترجیع بند : همه چیز زیر سر این انگلیساست . سعی کنید حتما حداقل یک دایی داشته باشید .

۴ – عمو معنای لغوی : برادر پدر معنای استعاره ای : هر   مردی که با   پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد . نقش سمبلیک : یکی از مردانی   که شما   همیشه باید بهش بوس بدهید و بعد بروید   کارتون ببینید  تا او با پدر حرفهای جدی بزند. یکی از مردانی که مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزی می پزد و همیشه وقتی می رود پدر ساکت شده، به فکر فرو می رود . غذای مورد علاقه : قرمه سبزی، آبگوشت . ضرب المثل : عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان بستند . زیر شاخه ها :  زن عمو :  یک   زن خوشگل   که زیاد به شما توجه نمی کند و خودش را برای مادر می گیرد، دخترعمو/پسرعمو: همبازی دوران کودکی  که اگر تا هجده-بیست سالگی دوام آورده باهاش ازدواج نکنید خطر را از سر گذرانده اید . مشاغل کاذب : بازی در قصه های ایرانی . چهره های معروف :  عمو زنجیرباف،  عمو یادگار، عمو پورنگ . داشتن یک   عمو ی   پولدار خیلی خوب است .



دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 8:5 ::  نويسنده : محمد


 

 

 قانون صف
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد

قانون تلفن
اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود

قانون تعمیر
بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد

قانون کارگاه
اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید

قانون معذوریت
اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد

قانون حمام
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد

قانون روبرو شدن
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد

قانون نتیجه
وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد

قانون تنفر
اگر تو دانشگاه از کسی بدتون میاد ، اون چپ و راست جلوی شما ظاهر میشه

قانون بیومکانیک
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد

قانون تئاتر
کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند

قانون قهوه

قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید

قانون پیش بینی:
اگه پیش بینی یک اتفاق ناگوار را برای خود در آینده ی نزدیک، کرده باشید وخودتان را برای آن آماده کرده باشید ، مطمئن باشید آن اتفاق به وقوع نمیپیوندد

 

 

 

 

 

 

 


 



شنبه 23 بهمن 1386برچسب:, :: 9:55 ::  نويسنده : محمد

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد