آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
دوستــــــــ خوبـــــــــ ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟ آفتابی ست هوا ٬ یا گرفته ست هنوز ؟ من درین گوشه که از دنیا بیرون ست ٬ آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه میبینم دیوار است آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک ست که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کور سویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست نفسم میگیرد که هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجا ست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه ی چشمی هم بر فراموشی این دخمه نیانداخته است اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من که چنین خون آلود هر دم از دیده فرو میریزد ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار ٬ با عزای دل ما می آید ؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟ اینچنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ارغوان پنجه ی خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس کی برین دره غم می گذرند ؟ ارغوان خوشه ی خون بامدادان که کبوترها بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر به تماشا گه پرواز ببر آه بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند ارغوان بیرق گلگون بهار تو بر افراشته باش شعر خون بار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش تو بخوان نغمه نا خوانده ی من ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده من ...... یک شنبه 16 اسفند 1398برچسب:, :: 22:29 :: نويسنده : محمد
رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن... گنج بودن و در ویرانه ها مجهول ماندن... رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن... علم بودن و عالم نیافتن... زیبا بودن و نادیده ماندن... فریاد بودن و ناشنیده ماندن... نور بودن و روشن نکردن... آتش بودن و گرم نساختن... عشق بودن و دلی نیافتن... روح بودن و کالبدی نبودن... چشمه بودن و تشنه ای ندیدن... پيام بودن و پيامبر بودن وكسي را نداشتن... مثنوي بودن و خواننده اي را نديدن... چنگ بودن و پنجه ي نوازنده اي نبودن... چه بگويم؟ خدا بودن و انسان نداشتن... دكتر علي شريعتي
پنج شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : محمد
خسته شکسته و
من هستم از این فریاد لببسته در درههای سکوت من میدانم جنبشِ شاخهیی در خاموشی نشستهام شاملو.
پنج شنبه 13 بهمن 1398برچسب:, :: 9:13 :: نويسنده : محمد
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند. پنج شنبه 29 دی 1398برچسب:, :: 10:20 :: نويسنده : محمد
بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود تکلیفِ رنگ موهات من و تو بارها در زدی به اتاق آمدیم بعد پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم: شاعر:گروس عبدالملکیان دو شنبه 26 دی 1398برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : محمد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور مرگ من روزی فرا خواهد رسید دیدگانم همچو دالانهای تار می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر خاک می خواند مرا هر دم به خویش بعد من ناگه به یکسو می روند در اتاق کوچکم پا می نهد میرهم از خویش و میمانم ز خویش میشتابند از پی هم بیشکیب لیک دیگر پیکر سرد مرا بعدها نام مرا باران و باد فروغ فرخزاد پنج شنبه 15 دی 1398برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : محمد
خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:.... شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
پنج شنبه 8 دی 1398برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : محمد
دیریاست از خود، از خدا ، از خلق دورم با اینهمه در عین بیتابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم هر سوی سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم بادا بیفتد سایهی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری از عبورم از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم خط میخورد در دفتر ایام، نامم فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم در حسرت پرواز با مرغابیانم چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم آخر دلم با سربلندی میگذارد سنگ تمام عشق را بر خاک گورم “قیصر امین پور “
یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : محمد
نه هست های ما مثل همیشه آخر حرفم وقتی تو نیستی قیصر امین پور یک شنبه 4 دی 1398برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : محمد
یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : محمد
از اوّل زندگي ام اسمت و فرياد مي زنم یک شنبه 6 آذر 1398برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : محمد
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه حسین پناهی
برگرفته از سایتhoseinpanahi.com شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : محمد
دل دمادم نينوايي مي شود
برگرفته از سایتwww.masjedbeheshti.ir شنبه 5 آذر 1398برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : محمد
|